همه چیز با یک دیدار از مناطق مرزی شروع شد. هنگامی که در سال ۱۳۸۱ به عنوان یکی از اعضای گروه آموزش جهانی به بازدید از مدارس شهرستان میرجاوه در استان سیستان و بلوچستان رفتم. مدرسهها در ناحیه صفر مرزی واقع شده بودند. بعد از طی مسافتی ماشین در محلی توقف کرد. پیاده شدیم. روی یک دیوار کاهگلی نوشته شده بود: «دبستان اقبال لاهوری».
وقتی وارد کلاس شدم آنقدر تاریک بود که هیچکس را ندیدم. از صلواتی که بچهها به خاطر ورود من و همراهان فرستادند، از وجود آنان در کلاس مطلع شدم. ته اتاق چند میز و نیمکت غیراستاندارد قرار داشت و بچههای معصوم و سیاهچرده بلوچ روی آنها نشسته بودند. سوء تغذیه از ظاهر آنها تشخیص داده میشد.
کلاس آنها دخمهی اجارهای بود، بدون پنجره با نور لامپ ۵۰وات! وقتی علت تاریکی کلاس را پرسیدم، گفتند اگر پول برق زیاد شود صاحبخانه آن را قطع میکند! معلم با بریدههای چوب دستههای دهتایی و صدتایی درست کرده بود و روی طاقچه گذاشته بود. او تعدادی کتاب غیردرسی را نیز با طناب اطراف کلاس آویزان کرده بود. نقشه ایران را در یک طرف کلاس و سرگذشت اقبال لاهوری را در طرف دیگر کلاس نصب کرده بودند. گویا کلاس جان او بود. کودکان معصوم با پای برهنه و سرهای تراشیده و رخسار زرد به سؤالهای ما پاسخ میدادند. همه آنها آرزو داشتند که معلم شوند. دخترها اصلاً جواب سؤال ما را نمیدادند. سرهایشان را توی هم میکردند و میخندیدند. معلم این مدرسه، هر روز ۱۵۰کیلومتر راه بین زاهدان و روستا را با سرویس اداره میآمد و برمیگشت. مدرسه سرویس بهداشتی نداشت. به روستاهای دیگر هم که رفتیم وضع به همین منوال بود. در یکی از مدرسهها چند دانشآموز در گوشهای روی یک گونی نشسته بودند. معلم گفت: کلاس اولیها هستند و برای آنها میز و نیمکت نداریم. آقای عسگری رئیس منطقه اظهار میداشت که ۱۲۵مدرسه در این روستاها فاقد سرویس بهداشتیاند.
پس از بازگشت از سیستان و بلوچستان، در تهران به مدرسهای که در آن تدریس میکردم رفتم. سرکلاس برای بچهها از وضعیت آن مدرسه روستایی در میرجاوه صحبت کردم. به آنها یادآور شدم، قدردان نعمتهایی که خداوند به آنها عطا کرده باشند و گفتم بهترین قدردانی شما در این سن خوب درس خواندن است. سر صف نیز برای دیگر دانشآموزان گزارش کوتاهی از سفرم دادم. با کمک مسئولین مدرسه، تصویرهایی را که از مدرسه روستایی همراه آورده بودم در تابلو زدم. بچهها پیشنهاد همکاری و کمک به دوستان خود در روستا را داشتند. ما هم پذیرفتیم و عدهای هر روز صبح مشغول جمعآوری هدایای بچهها شدند. هدایا جمعآوری و به کمک بچهها بستهبندی شد. اینجا بود که مفهوم مشارکت، کارگروهی، نوعدوستی و کمک به همنوع را فهمیدم. هر روز بچهها با ساکهای پر به مدرسه میآمدند و در نهایت با کمک والدین همین بچهها مدرسهای استاندارد برای بچههای میرجاوه ساختیم.
پس از آن بنیان گروهی شکل گرفت که با هدف تحصیل کودکان ایران زمین در فضاهای استاندارد آموزشی، شروع به ساخت مدارس خیرساز در مناطق کمتربرخوردار کشور میکرد و پس از نه سال فعالیت با کسب مجوز از وزارت کشور تبدیل به یک سازمان مردم نهاد به نام «مؤسسه خیریه مهرگیتی» شد.